لينک ها

صفحه اصلی

پست الکترونيک



لوگوهای ما

برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد

 

 


 

يه عالم دوست خوب


 

ربل

آبی

مونا

غرور

زهرا

هليا

ژيوار

باکره

نيكان

زيتون

مسافر

گيلاس

كيمياگر

قبيله ما

35 درجه

دخترتنها

المادريس

خنگ خدا

آب و آئينه

می رقصم

غربتستان

پدر خوانده

من و مانی

تحفه خانوم

نازك نارنجي

بانوی شرقی

پسر بدجنس

خاله سوسکه

افکار خصوصي

خورشيد خانوم
سردبير : خودم

احسان و عشق

من و خودم و احسان

نوشی و جوجه هاش

وبگرد - سینا مطلبی

 


بايگاني وبلاگ


Sunday, July 13, 2003

* بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاقل گشته ام
گوئيا « او » مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر؛ به چشمت چيستم؟
ليك در آئينه مي بينم كه؛ واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم
......
ميروم ... اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا...؟ منزل كجا...؟ مقصود چيست ؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

او چو در من مرد ؛ ناگه هرچه بود
درنگاهم حالتي ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در برگرفت

آه.. آري .. اين منم اما چه سود
او
كه در من بود؛ ديگر نيست ؛ نيست
ميخروشم زير لب ديوانه وار
او كه در من بود؛ آخر كيست ؟ كيست ؟

12:24 PM


Friday, June 27, 2003

* قصه اي که شروع کردم مثل اينکه زياد طول کشيد و از حوصله بعضي ها خارج!!!
بهرحال قصه و داستان وقتي پاياني داره که قصه زندگي نباشه.
قصه زندگي انتهايي نداره ! هر روز در حال تغييره ! درسته که مدتي رو روي يه خط و مسير يکنواخت طي ميکنه ولي پايان مشخصي رو نميشه براش در نظر گرفت !
حالا هم ميخوام داستان زندگي رو که تعريف ميکردم؛ ادامه بدم.


گفتم که اتفاق جدايي شخصيتهاي داستان هم زودتر از اونچه انتظارش ميرفت شکل گرفت .
درست در اوج بودن که وقت جدايي هم رسيد؛ وقت اونکه پسر همسايه بره يه نقطه دور.
يه جايي که خيلي از اينجا فاصله داره. حتي شب و روزش هم يکي نيست.
پسر قصه ما ميرفت يه کشور ديگه واسه اينکه آينده اي که دنبالش بود رو بسازه .
چاره واسه دختر ما نمونده بود جز صبوري کردن. درست وقتي که شرايط زندگي دختره ما داشت عوض ميشد؛ يارش راهي ديار غريب شد.
از روز جدايي و روز آخر ننويسم بهتره چون اصلا قابل وصف نيست؛ يه روز سنگين و غير قابل باور براي هر دوي اونها . روزي که فرداش با يه دنيا نگراني و بي خبري شروع ميشد.
خلاصه سراسر تجربه جديدي بود براشون.

دختر ما کارش شده بود شمردن روزا و شبا!
هفته اي يه نامه از يارش داشت که همه هفته رو به عشق اون يه نامه سر ميکرد. نامه ها براش يه عمره دوباره بود ؛ يه نفس تازه ...
تلفنهاي هر از گاهي اون اوايل يه شارژ روحي بود .
تحمل دوري واسه کسي که عاشقه خيلي سخته .


خيلي نفس گير بود !

سعي ميکردن با خاطرات خوب و خوشگلشون سر کنن!

بعد از مدتي با اينترنت بيشتر با هم در تماس بودن و خيلي بهتر بود.
روزا مثل باد و برق گذشتن و الان از اون روز جدايي ۳ سال ميگذره.
بر عکس حرف خيلي ها که به گوش دختر و پسر ما خوندن که : « از دل برود هر آنکه از ديده برفت »
ولي اونا هنوزم عاشقن .. هنوزم صبورن و راه رو با تموم سختي هاش دارن ادامه ميدن..
آخرش پيدا نيست ولي همين دوست داشتن و عاشقي رو عشق است !!!

اونايي که منتظر بودن که بدونن ته ماجرا به کجا ميرسه بايد بدونن که هيچکي نميدونه !

دختري که اولش ۸ سالش بود الان ۲۲ سالشه و دو ترم ديگه از درسش مونده و هنوزم عاشقه..
اون پسر هم الان توي يکي از بهترين دانشگاههاي دنيا داره درس ميخونه!

شايد دونستن اينکه اونا چي بودن و چي شدن جالب باشه !
من خودم از اينکه داستان زندگي بقيه رو بشنوم لذت ميبرم ..
از شما هم که اين مدت تحمل کرديد و مهمون خونه من بوديد و نظراي خوشگل ميداديد ممنونم..
هميشه دلگرمم کرديد :)
قصه ما به سر رسيد ولي اين بار کلاغه به خونش نرسيد و هنوز تو راهه!!

راحت باشين ديگه ادامه نداره !

8:55 AM


Monday, June 23, 2003

* بعد از يه وفقه نسبتا طولاني؛ اينک باقي داستان:

ولي قبلش از همه اونهايي که با کامنتهاي خوب و مهربونشون منو به ادامه داستان تشويق کردن ممنونم .... هميشه کامنتهاي شما منو خوشحال و دلگرم ميکنه :) مرسي دوستاي خوبم :)
خب حالا داستان:


دختره ما از اونجايي که هميشه نسبت به پسر همسايه حس خوبي داشت؛ حس اينکه ميتونه رو کمکهاش حساب کنه؛ اين بود که خواسته و ناخواسته تن به يه رابطه رقيق دوستانه داد و کم و بيش با هم تماس داشتن...

دختري که اول داستان ?-?? بود شده بود کنکوري و سال چهارمي.
روزا واسه اين دو نفر ميگذشت و رابطه دوستانشون هم خوب پيش ميرفت ..
دخترمون داشت متوجه تفاوتهاي اين دوستي با ساير دوستيها ميشد..
کمکهاي پسر همسايه که معمولا کمکهاي احساسي بود باعث شده بود که دل دختره ما هم نرم بشه و از اون حالت بلاتکليفي با خودش و احساسش در بياد..
خيلي مهمه که روزاي دل تنگيت يکي باشه که مثل يه کوه بتوني بهش تکيه کني ..
بتوني حرفت رو بزني و سبک بشي..
بتوني غمت رو بگي بي اونکه احساس بدي داشته باشي..
همه اينا خيلي مهمه.. و پسر همسايه توي روزاي سخت هم دوستي خودش رو نشون ميداد..
رابطه اونا توي تماسهاي تلفني و نامه خلاصه ميشد .... روزاي کنکور روزاي نفس گيري بود..
دومين ضربه رو دختره ما وقتي خورد که کنکور قبول نشد
ووااي که چه احساس بدي بود...
تنهاي تنها شده بود... دوستاش يا مثل خودش بودن و بي حوصله و يا قبول شده بودن و مشغول..
اين بود که تنهايي خيلي اثر بدي روي دختره ما داشت...
و توي اون روزاي بد و تلخ تنها اميدش به پسر همسايه بود که حالا ديگه فقط براش پسره همسايه نبود ؛ حالا شده بود دوستش ؛ رفيق و همدمش...
همه اينا کناره هم چيده شدن و باعث شدن که دخترمون عاشق بشه..
وقتي اين احساس زيبا اومد سراغش روزاش خوشگل تر شدن و رابطشون هم دوست داشتني تر شده بود..
حس ميکردن که هيچي نمينوته اونا رو از هم جدا کنه .. هيچ نيرويي نميتونست..
اما از اونجايي که زمان هيچوقت ثابت نيست و مثل برق ميگذره .. روزاي خوب و با هم بودن هم يه جايي تموم شد..
هميشه اتفاق زودتر از اونچه انتظارش رو داري مي افته ..
جدايي هم يه جور اتفاق بود که زودتر از اونچه منتظرش بودن اومد سراغشون....
ادامه داره ...

6:29 AM


Friday, June 20, 2003

* اين نوشته ديشب بود که به لطف بلاگر نشد پابليش بشه !!‌

سلام.
مثل اينکه من ديگه حرفي جز داستانم نبايد بگم !!‌ آره ؟ ؛)
آخه الان شوره جنبش دانشجويي منو گرفته و نميتونم مغزم رو متمرکز داستان کنم...
دوس دارم از شلوغيها بگم ..
نميدونين مشهد چه جوري شده...
از مشهد بعيده !!!!
ديشب که مثل مور و ملخ پليس بود و بيشتر راهها رو بسته بودن..
من هيجاني شدم ولي مامان و بابام تحريم کردن که برم بيرون ..
مامانم که گفته « اگه ميخواي منو از نگراني بکشي؛ برو »
خب معلومه من نميتونم برم با اين حرفا !!‌ در نتيجه توي خونه واسه خودم يار دبستاني ميخونم !!‌
امشب هم توي دانشگاه فردوسي قرار بوده که دانشجوها جمع بشن .
هم با دلايل صنفي هم سياسي !!!‌
يه دوستي دارم که خوره اين جور برنامه هاس..
علي رغم اصرار مامان و اطرافيانش پا شده رفته از عصري اونجا.
و تا ۱۰-۱۰:۳۰هم نيومده بود که مامانش تا مرز سکته رسيده بود طفلي و زنگ زد به من که ببينه من هم رفتم يا هستم !
خلاصه جرياناتي داريم ما ..
راستي شنيدم شعار جديد اينه :
نه روسري ؛ نه تو سري ؛ مملکت دوس پسري !!!!!! چطوره ؟؟؟؟ LOL

5:55 AM


Sunday, June 15, 2003

* سفرت خواب آشفته ...
فراقت شُرب شرنگ
ماندنم تسليم به قضا
خواندنم حزن تنهايي....

11:55 AM


Saturday, June 07, 2003

* به علت پاره اي مشکلات مثل :
نزديک شدن به امتحاناي آخر ترم؛
گردگيري ذهني؛
مشغوليتهاي روحي و فکري؛
دست و پنجه نرم کردن با تغيير سيستم روحي - فکري؛
واسه مدتي نميتونم بنويسم.....
همتون رو دوس دارم.
دلم واسه نظراي قشنگتون تنگ ميشه..

4:39 AM


Wednesday, June 04, 2003

* در پاکت رو باز کرد....
چشاش هيچي رو نميديد..
نميتونست دقيق ببينه .... اونقدر که هيجان داشت..
ضربان قلبش دوبل شده بود..
کمي که گذشت تونست بخونه ولي باورش نميشد..
يادداشت خيلي کوتاه ولي صريح و رک نوشته شده بود.
پسر همسايه خواستاره يه رابطه دوستانه؛ هر چند رقيق و ساده شده بود..
دختره ما مات و متحير واستاده بود و نميدونست چيکار کنه..
حال عجيبي داشت..
توي هون چند دقيقه چندين بار يادداشت رو خوند ولي براش قابل فهم نبود که بعد اين همه مدت پسر همسايه همچين چيزي خواسته!!!!!!!
دخترمون وقتي به خودش اومد ياد قول و قراري که با خودش گذاشته بود افتاد..
ياد اينکه به خودش قول داده بود به هيچ پسري اعتماد نکنه..
ياد تلخي تجربه قبلش افتاد و تصميم گرفت جوابي به اين يادداشت نده و همون جا اونو دور انداخت..
به دختره رابط هم گفت دليل اين دودليها و ترديد ها چيه !!!
تابستون هم گذشت و شد مهر ماه سال ۱۳۷۶ دختره ما سوم دبيرستان بود..
يه روزي اولاي سال تحصيلي که خونه بود.. پسر همسايه تلفن کرد ..
دختره ما اين بار تصميم گرفت به خودش همه چي رو بگه..
بهش گفت که ميترسه .. بهش گفت که دوست نداره سرخورده باشه..
بهش گفت که از دل بسته شدن و تلخي آخرش ميترسه..
گفت « مار گزيده از ريسمون سياه و سفيد ميترسه »
گفت اعتمادش سلب شده از هر چي جنس مذکره ..
گفت نميتونه حرفاشونو باور کنه.
بر خلاف تصور دختره ما؛ پسر همسايه در آرامش همه اينا رو شنيد و به دختره ما حق داد و قبول کرد حرفاشو .. ( آخه اون تجربه قبلي رو ميدونست )
مدتي گذشت..
پسر ما همچنان توي شهر ديگه دانشجو بود و دخترمون هم در گير و دار درس و امتحان نهايي و ديپلم گرفتن.. توي اين مدت ميشه گفت بيخبري بود..

گاهي ديدن اتفاقي توي خيابون و مسير مدرسه؛ مثل يه تلنگر بود واسه دخترمون.
دوسش نداشت؛ عاشقش نبود ولي قبولش داشت.. در موردش کنجکاو بود.. خودش هم نميدونست چه مرگشه.. تکليفش با خودش روشن نبود.

۹ مرداد ۱۳۷۷ کنکور پيش دانشگاهي بود و دخترمون خسته از درس و امتحانا راهي يه سفر شدن.
همون روز رفتن؛ زنگ زد به پسر همسايه و ازش خداحافظي کرد و گفت که دارن ميرن سفر..

وقتي که داشتن ميرفتن؛ پسر همسايه رو ديد که اومده تو کوچشون تا رفتنش رو ببينه..
احساسي بهش دست داد که اصلا قابل وصف نبود..
کم کم داشت ميفهميد اگه گاهي روزا دلش تنگه واسه کي تنگه !!!

توي سفر هم گاهي دلش هواي پسر همسايه رو ميکرد.. و حتي يکي دو بار از اونجا زنگ زد به خونشون تا فقط صداش رو بشنوه..
با اينکه چيزه دقيقي از روحيات پسر همسايه نميدونست ولي حس ميکرد دلش تنگ شده.
روزاي خوب و خوشي رو داشتن....
بعد رفتن شمال؛ اونجا که بودن نتيجه هاي کنکور پيش دانشگاهي اعلام شد و دختره ما خيلي خوشحال شد..
بعد از مدتها بود که اينقدر از ته دل شاد شده بود .. ديگه نقش اون روزاي تلخ ۱۴ سالگي داشت ميرفت که پاک بشه و جاشو به روزاي خوش رنگتر و پر اميدتر بده..
همون شب تنهايي رفت لب دريا..
دل تنگ خونه و محلشون بود... دلش گرفته بود اولين قطره اشکش که ريخت همون لحظه اولين قطره بارون هم روي گونه هاش حس کرد ..
آسمون هم مثل دختره ما هواش ابري بود و گرفته..
اون سفر با همه خوبي هاش تموم شد...دلش پر ميزد واسه خونشون.. بعد از رسيدن اولين کار تلفن کردن به خونه پسرهمسايه بود و صداش رو شنيد..
هنوز تکليفش با خودش روشن نبود...
نميدونست ميخواد چي کار کنه..
حرف دل و عقلش با هم يکي نبود....



عجله نکنين؛ ادامه داره هنوز !!!‌

6:26 AM


Tuesday, June 03, 2003

* رفتم؛ مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد و بي اميد
در وداي گناه و جنونم کشانده بود

رفتم؛ که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم که بانگفته بخود آبرو دهم

رفتم؛ مگو؛ مگو که چرا رفت؛ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت؛ چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم؛ که در سياهي يک گور بي نشان
فارغ شوم ز کشمکش جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم

اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
ميخواستم که شعله شوم سرکشي کنم
مرغي شدم به کنج قفس بسته و اسير

روحي مشوشم که شبي بيخبر ز خويش
در دامن سکوت بتلخي گريستم
نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم

12:02 PM


Sunday, June 01, 2003

* سلام...
بازم يه قسمت ديگه ميخواد پخش بشه !!‌
به قول يکي از دوستا؛ مثل سريالهاي تلويزيوني شده :)
اولش که شروع کردم به نوشتنش اصلا فکر نميکردم که همچين جرياني واسه کسي جالب باشه و بخواد دنبالش کنه !!‌ولي الان با خوندن کامنت هاي دوستاي خوبم يه جورايي دلم گرم ميشه :)
..... حالا خيلي حرف نميزنم و ميريم توي داستان!!

دخترمون زنگ زد و اين بار بر خلاف هميشه سکوت نکرد و حرف زد..
اون زمان دختره ما درگيره يه جرياني بود که گفتنش خيلي به موضوع ربط نداره .. ولي توي همون تماس تلفني؛ پسر همسايه خيلي مهربون باهاش حرف زد و سعي کرد که دختره کله شق ما رو راهنمايي کنه و خوب و بد رو بهش نشون بده؛ سعي کرد يه سري حقايق رو براش روشن کنه.. دختره ما فقط ميشنيد .. ته دلش خوشحال بود که يه نفر داره اينجوري باهاش حرف ميزنه ..
اون روز براي اولين بار بود که دختره ما حس کرد که يه برادر داره.. و اين خيلي احساس خوبي بود..
حس کرد يه نفر رو داره که ميتونه هر وقت نياز به کمک داشت دستش رو بگيره و ازش کمک بخواد..
..........
از اين جريانات ۱ سال و چند ماه گذشت و دختره ما اولين ضربه زندگيش رو از اين روزگار خورد..
دختره ما چنان ضربه اي از روزگار خورد که تا مدتها نتونست بلند بشه !
دختره ما چوب سادگيشو خورد‌؛ چوب بچگيشو خورد ...
با اين جريان ياد حرفاي اون روز پسر همسايه افتاد و افسوس خورد که چرا همون روز روي اون حرفا و راهنمايي ها دقيق فکر نکرد و چرا اونا رو جدي نگرفت ...
اين جريان دختره ما رو تبديل به يه سنگ کرد !!
اصلا دلش نميخواست به چيزي جز زندگيش فکر کنه ..
همون سال بود که اسم پسر همسايه رو توي روزنامه پيدا کرد و فهميد که عمران يه شهر ديگه قبول شده ..
دختر ما با اينکه دوس نداشت به هيچ پسري فکر کنه ولي سرنوشت پسر همسايه رو دنبال ميکرد.
همون سال بود ( دوم دبيرستان ) که چسبيد به درسش و شد جزء شاگرداي خوب کلاس.
دوست داشت جبران ندونم کاريهاش رو بکنه .

با اين حال ديگه نه از اون دختره شر و شور خبري بود و شده بود که دختره آروم و سرخورده و پسر همسايه هم که دانشجوي شهر ديگه اي بود.
پس نه ديداري بود و نه تماسي و نه هيچي ..
دختره ما تغيير رويه داده بود..
فکر ميکرد به هيچکس نميشه اعتماد کرد و اين عدم اعتماد شامل پسر همسايه هم شد.
مدتها بي خبري بود بين اين دو نفر.
ديگه دختره ما حتي پسر همسايه رو هم نديده بود .
يه روزي آخراي سال نزديک عيد بود که توي مدرسه يه دختري اومدو جلوي دختره ما رو گرفت و اول از هر چيز تولدش رو بهش پيشاپيش تبريک گفت و گفت که اين تبريک از جانب پسر همسايه هست و بهش گفت پسر همسايه دلش واسش تنگ شده و ميخواد که باهاش تماس بگيري و آدرس محل اقامت پسر همسايه رو توي اون شهر داد به دخترمون..
دوباره تاريخ سالهاي پيش ميرفت که تکرار بشه ..
دوباره توي مدرسه يه نفر از پسر همسايه خبر آورده بود..
اون روز دختره ما همش توي اين فکر بود که چطوري ميشه که توي هر مقطع تحصيلي اين پسر يه رابط داره و اونو پيدا ميکنه !!‌ براش خيلي جالب بود...
بهر حال اون سال با موفقيت تموم شد و دختر ما داشت به سالهاي سرنوشتش نزديک و نزديکتر ميشد و توي اين مدت بازم اون دختر رو ميديد توي مدرسه ولي علي رغم حرفاي اون؛ هيچ تماسي با پسر همسايه نگرفت..
ولي ته دلش يه حسي داشت.. حس اينکه يکي از دوستاي قديميش رو بعد از مدتها پيدا کرده؛ دوستي که يادآور روزاي خوب بچگيش بود .. ولي فقط فکرش رو ميکرد و فکرش مشغول بود و اصلا تماسي نگرفت..
توي تابستون دختره ما واحد تابستوي گرفت و خودش رو با درساش مشغول ميکرد تا شايد کمتر به چيزاي ديگه فکر کنه..
يه روز دوباره اون دختر رو ديد.. با هر بار ديدن اون دختر منتظر شنيدن خبري از جانب پسر همسايه بود..... ( آخه تا حالا همچين احساسي رو به کسي نداشت.. اونو مثل برادرش دوست داشت و حس ميکرد ميتونه روش حساب کنه...) خلاصه اون روز دختره رابط يه پاکت داد به دختر ما و گفت که پسر همسايه براش فرستاده .. دختره ما خشکش زده بود ماتش برده بود!!!!!!!
قدرت نداشت يادداشت رو بخونده..
تا اينکه رفت يه جاي خلوت رو در پاکت رو باز کرد ...
ادامه داره .....

4:58 AM


Monday, May 26, 2003

* سلام و معذرت!!
من دختره تنبلي نيستم ولي خودتون ميدونيد که نوشتن مود ميخواد و حس!!! و تا اين حس نباشه نوشتن ممکن نيست!!
حالا اومدم تا ادامه اون داستان رو بگم!!!!!!!!

به اونجا رسيديم که دختره ما محدود شده بود و آزاديهاي قبل رو نداشت و دلش ميسوخت و وقتايي که اجازه نداشت بره پائين بازي؛ ميرفت روي تراس و بيرون رو تماشا ميکرد...
همين توي تراس رفتنها و بيرن رو ديد زدنها باعث شد که دخترمون متوجه اون خونه رو برويي بشه که تا حالا هم براش مهم نبود !!
اون اول اولا اصلا دخترمون به اين پسر همسايه احساس خوبي نداشت؛ بي دليل ازش خوشش نميومد..
اما همين رو تراس اومدنها و رفتنها جوري شد که ديگه اون حس بد از بين رفته بود و به جاش احساس بي تفاوتي اومده بود سراغش!!
يه جورايي ديدن هر روزه اون پسر شده بود عادت! کلاس رفتنهاي بعد از ظهر پسر همسايه غير همه بود... در بستنهاي محکم که صداش تا سر کوچه ميرفت! مثل يه علامت بود! حتي برگشتنهاش هم غيره بقيه بود! پسره همسايه ميومد از کلاس و دخترمون بهش نگاه ميکرد و اون کلاسورش رو پرت ميکرد از بالاي در توي حياط و ميرفت با دوستاش !
رابطه فقط ديدن بود! بي هيچ احساس خاص از جانب دختر!
اولين وجه اشتراک خيلي جالب بود! صداي داريوش اولين وجه اشتراکشون بود!!
پسر همسايه ميامد لب پنجره ميشست و با صداي داريوش ميخوند!
عادتهاي خاص خودش رو داشت!
يه روزي از همين روزا؛ پسرمون شماره تلفن ميده! اصلا دختر قصه نميخواست ! ولي تا به خودش اومد ديد که شماره رو از حفظ شده!
اصلا نميخواست بهش زنگ بزنه؛ ولي به خودش اومد و ديد که بي اختيار داره شماره اونا رو ميگيره!
ولي اصلا حرف نزد سکوت مطلق بود بين اونها!
اين جربان مدتها ادامه داشت ... تلفن از جانب دختر ما و سکوت کردنش!
زنگ زدن و سکوتش هم مثل نگاه کردن پسر همسايه شده بود عادت..
يه روزي توي مدرسه يه دختري مياد جلوي دخترمون رو ميگيره و بهش ميگه از طرف پسره همسايه اومده و بهش گفت که پسر همسايه دوسش داره..
دختره ما مبهوت بود ولي توي دلش خنديد و باور نکرد...
خيلي براش جالب بود که چطور تونسته مدرسه اش رو پيدا کنه؛ آخه اونا تا حالا با هم حرف نزده بودن..و اين براش عجيب بود...
مدتها ميگذشت...
به دلايلي خانواده دختر داستانمون تصميم گرفتن که خونه رو عوض کنن و همين کار رو هم کردن...
ووااي که چقدر جدايي از اون خونه براي دخترمون سخت بود...خونه اي که توش بزرگ شده بود..
همش ۸ سالش بود که اومدن توي اين خونه و حالا ۱۴-۱۵ سالش بود که اون خونده رو ترک ميکردن..
خيلي سخت بود.. اون روز دختر ما کلي توي تراس گريه کرد.... اصلا دلش نميخواست قبول کنه که ديگه نميتونه از اين بالا کوچه رو ببينه؛ خونه همسايه رو ببينه!
با اين که خونه جديد يک کوچه بالاتر بود ولي حتي يک کوچه هم فاصله زيادي بين دختر قصمون با خاطرات کودکيش مينداخت..
روزاي خوبي نبودن.... حس غريبي داشت با خونه؛ با اتاقش! اتاقي که ديگه يه پنجره خوشگل نداشت... حس خوبي با اون محل نداشت..
با اينکه اين اجازه رو داشت که گاهي بره پيش دوستاي اون کوچه ولي اين دختره ما رو راضي نميکرد.
همون اولاي تقل مکان بود که دخترمون زنگ زد به پسر همسايه؛ با اينکه نميدونست چرا!!!‌ولي اين بار ديگه سکوت نکرد و حرف زد......

ادامه داره............

11:12 AM


Template Designer :

Fardin N.K.